صبح که میرفتم به دانشگاه، باد خزان بعد از بارون داشت برگهای زرد و سرخ پائیزی رو به زمین میکشوند. خیابان هم پوشیده از برگهای طلایی رنگ. وقتی ماشینی از کنارشان میگذشت گردابی درست میکرد و برگها در پشت آن پیچ میخوردند و عروج پیدا میکردند. خوشحال بودم که باد میآید، هوا تمیز است، آسمانم آبی است و طبیعت دارد جلوههای خودش را نشان میدهد و به رخ بقیه میکشد.
روز به این قشنگی در حالی که من داخل ساختمان از این اتاق به این کلاس و از این کلاس به اون سالن سمینار بودم گذشت. و وقتی دم خانه بودم چشمم به آسمان افتاد، دیدم ستارههای زیادی در آسمان میدرخشند، زیبا بود! از یادم رفت که کجا بودم، امروز چه مصیبتها کشیدم و فردا چه پیش رویم هست. دیدم که چقدر عمیق و مسحور کننده است. بعد از عمری هم یاد خدا افتادم. همین که مجذوب آراستگی و عمق آسمان تاریک با ستارههایش بودم و داشتم حظ میبردم ناگهان یک پرتوی نور پهن فانوس مانند پرید به میان خلوت من، معلوم نیست کدوم ...ای برای کاسبی و دکونش نورافکن توی آسمون من انداخته بود.
با ماشینای تک سرنشینتون و دودایی که راه میاندازید هوای تنفس من را گرفتید، ستارههای زیبای آسمان خدا را گرفتید، حالا یک بار هم که بادی بیاد و آسمونی باشه اون نورافکن کریحالمنظر و نحست باید بیاد وسط حس و حال من؟
برای ما توهم درست شده که خوشبختیم چون جاروبرقی، ماشین، موبایل، تلویزیون، اینترنت و وبلاگ داریم. چیزی که میدونم این هست که ما از اولیهترین چیزها برای درک معنویت و آرامش محروم هستیم.
باور کنید چند وقتی است که به خاطر حضور خانواده ام، احساس خوشبختی می کنم. وضعیت مان خوب نیست. اما از اینکه آن ها را دارم خوشحالم...
پاسخحذف