۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

زیبایی

در کوچه، خانم‌ها پشت شیشهٔ ویترین مغازه‌ها می‌ایستند و نگاه می‌کنند. بعضی‌هایشان تنها، بعضی‌ها هم توانسته‌اند همسرشان را متقاعد کنند تا برایشان جواهر بخرد. مغازه‌دارها هم آنقدر زیرکند که از نگاه خانم می‌فهمند که چقدر حاضر است برای جواهر بدهد و قیمتی می‌دهند که بتوانند از آن سود سرسام آور کنند و نمی‌فهمند پول ماشین شاسی‌بلندشان و آپارتمان میلیاردیشان از جیب خریدار معلم یا کارگر ساده‌ای است که برای هر تومنش زحمت‌ها و زجرها کشیده است.

مرد و زنی می‌آیند کنار یک ویترین، از ظاهرشان پیدا است که خیلی متومل نیستند. مرد به زن می‌گوید این سرویس را نگاه کن چقدر قشنگه، برویم همین را بخریم. حدس زدم که مرد بیچاره گشته تا چیزی پیدا کند که به بودجه‌اش بخورد. زن می‌گوید باریک است، خوب نیست، مرد گفت اتفاقا باریکش بهتر است! زن نگاهی می‌کند، بی‌میل است، دنبال بهانه، می‌گوید گوشواره‌هایش پیچ و تاب زیاد دارد، مرد می‌گوید اتفاقا الآن همه پیچ و تاب دار می‌خرند بیش‌تر دوست دارند، زن را به داخل می‌برد تا کار را تمام کند. می‌بینی فروشنده از ویترین سرویس را در میاورد، زن هم با برق خاصی به جواهرات نگاه می‌کند و خوشحال است.

می‌چرخی و می‌گردی، در همهٔ ویترین‌ها جواهرات زیبا و رنگین زیر نورافکن‌های ویترین‌ها را می‌بینی که به روشنی می‌درخشند. فروشنده‌ها منتظر فرصت ایستاده‌اند تا شکار و طعمه‌شان را پیدا کنند. کل فضا حال و حست را خراب کرده است. در کنج پاساژ، جایی که آدم زیادی نیست، در ویترین یک مغازه، یک انگشتر طلای ساده می‌بینی، بدون هیچ جواهر و سنگی که به سادگی نوشته "خدا" وقتی می‌بینیش یه آرامش عجیبی می‌گیری. زل می‌زنی به ویترین و انگشتر و همین طور لذت می‌بری.

خدایا! اسم تو خیلی قشنگه! زیباتر از هر سنگ قیمتی، قشنگ‌تر از هر یاقوت و سنگ درخشنده‌ای. با اسم تو من آروم می‌گیرم ای تکیه‌گاه من. اسم تو من را مسحور می‌کنه. با هیچ چیزی عوضش نمی‌کنم. زیباترین چیزی که اون روز دیدم اسم تو بود.