۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

سفرنامه ۲

بیست و پنجم شعبان سنه ثلثین اربعمایه و ألف از طهران با مرکب خود (پژوی ۴۰۵) به نیت برگزاری انجمنی به سمت بناب گشتیم. راهی عظیم کفی و سراسر شاه‌راه ۳۳ فرسنگ طی طریق نمودیم و به آبادی قزوین رسیدیم و از آن گذشتیم. ۳۰ فرسنگ هم برفتیم تا به زنجان شدیم و از آن‌جا عزم هشت‌رود، در زنجان عوارضی بسیار سنگین پرداختمی. در بین راه پاسبانان بسیار با دوربین دیدم که منتظر خاطی بودند به غیر پاسبانان خربزه‌ی فراوان رسیده در بین راه بسیار یافت می‌شد که جای همگی خالی! به هشت‌رود که شدیم از بهر کمبود سوخت بالاجبار به خود شهر گشتیم. از هشت‌رود تا مراغه ۱۳ فرسنگ بود که آن نیز طی شد و ۳ فرسنگ هم تا بناب طی کردیم. سرانجام بیست و پنجم شعبان سنه ثلثین اربعمایه و ألف به بناب شدیم. هوای آن‌جا شب عظیم خوش بود!

بیست و ششم شعبان سنه ثلثین اربعمایه و ألف روز اقبال طلاب انجمن بود، بعد از اقبال طلاب به دنبال میز رفته و به پژوهشگاه فنون هسته‌ای شدم. عمارتی نیکو در آن‌جا بنا شده بود. هر چند به زیبایی قبلش نمی‌نمود. به هنگام غروب به دنبال یخ و شربت می‌گشتم، سرانجام بسی دیر به آنجا رساندم. شب نیز قصد خسبش‌گاه نمودیم اما دروازه‌ی آن بسته بودند. به ناچار از سد خسبش‌گاه همچون راه‌زنان وارد شدیم. طلابی بسی خون‌گرم داشت و تا ۴:۳۰ بامداد مشغول فوتبال گشتیم و بعد آن خسبیدیم.

بیست و هفتم شعبان سنه ثلثین اربعمایه و ألف حمید موجودی بود دوست‌داشتنی، بسی گرد که جز خوردن به چیز دیگری نمی‌اندیشید قرار بود به همراه وی به مراغه رویم و از بهر عمارات باستانی آن‌جا با خبر گردیم. به رصدخانه شدیم در آن‌جا مسیری دوار می‌دیدی که اگر در آن سخن می‌گفتی با چرخشی به خودت باز می‌گشت. حمید قصد رانندگی کرد. روشن نشدن مرکب ما همانا و خفه نمودنش همان. شکرالله مرکب روشن شد و از رصدخانه به دنبال دیگر عمارات گشتیم به دنبال پلی که از روی آن گذشتیم اما با خبر نگشتیم. پلی بود عظیم کوچک، به دنبال یخچال‌خانه‌ای گشتیم و از مردی برای ورود به آن‌جا جویا شدیم. جوانمردی بود بسیار خونگرم دروازه‌ها را به ما نشان داد و حتی شماره‌ی خود به ما داد! سپس به پارک معلم شدیم. پارکی بس عظیم بود اما روی ماهور. در آن‌جا آب روان و اشجار بود. حمید در بالا آمدن از آن نفس می‌زد. نیت منزلی دیگر کردیم در بین راه به فروشنده‌ی ساندویچ رسیدیم که آن‌را سعید می‌خواندند. حمید با او سخن گفت و از امکاناتش دیدن کرد و یک دل نه صد دل عاشق ساندویچ‌هایش گشت و قرار شد که ۲۵۰ ساندویچ برای ما آماده سازد. از مغازه نیز به مسجد مهرپرستان شدیم. عمارتی کهن و عظیم جالب با دخمه‌های بسیار. سرانجام از مراغه به پژوهشگاه و بعد انجام ما یحتاج حیات به خسبش‌گاه رفتیم. باز هم نامردها دروازه‌ها بسته بودند! در خسبشگاه کمی به تفریح پرداختیم و خسبیدیم.

بیست و هشتم شعبان سنه ثلثین اربعمایه و ألف از چند کاری دیدن نمودم و جلسه‌ای به صورت گفت و گو داشتیم با طلاب. مرشدی لوس جلسه را ترک گفت ننگ بر راشدش! طلاب را به مراغه بردیم از بهر تفریح و اینبار من و مهدی به دنبال بستنی رفتیم. هر چه این آبادی داشت بستنی نداشت! شکر الله این نیز به خیر گذشت.

بیست و نهم شعبان سنه ثلثین اربعمایه و ألف اختتام الیوم بود و همه چیز به نیکویی گشت و انجمن ما به پایان رسید. عصر نیز عازم طهران گشتیم. از بهر توجه بسیار فراوان ساروان کاروان به راه در میانه دو بار گم گشتیم. شب به زنجان شدیم و در کاروان‌سرا استراحت نمودیم و غذا تناول کردیم. کشک بادمجان و دیزی! جای شما خالی! سر انجام اول رمضان سنه ثلثین اربعمایه و ألف به منزل‌گاه باز گشتیم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

what they deserve


Any society that would give up a little liberty to gain a little security will deserve neither and lose both.
Benjamin Franklin